ضرورت حضور در حوزه و استفاده از علما94/07/08

http://bushehri.net/images/busshehri/zaman%2040.jpegمدير حوزه هاي علميه کشور حضرت آيت الله سيد هاشم حسيني بوشهري «دامت برکاته» طی سخنانی درباره ضرورت حضور در حوزه و استفاده از علما عنوان کردند: حوزه محل کسب علوم دینی  و محل کسب صفات اخلاقی است و کسی که در حوزه مهذب نشود جای دیگری هم مهذب نمی‏شود.

آیة الله حاج شیخ مرتضی آشتیانی فرمود : من در کنار قبر مرحوم میرزای قمی، مرد سالخورده‏ ای را دیدم که قزوینی بود و خانه و کاشانه‏ خویش را رها ساخته و در آنجا معتکف شده بود. او در آنجا قرآن تلاوت می‏کرد و باران اشک از دیدگانش می‏بارید. دلیل آن همه ارادت و اندوه را پرسیدم، گفت: من در تأسف دیر شناختن میرزا، اشک می‏ریزم و در اندوه کم سعادتی و بی‏ توفیقی خودم که چگونه او را نشناختم و زود از دستم رفت. پرسیدم: چطور و از کجا با او آشنا شدی؟ گفت: دوست عزیز! من قزوینی هستم. دو سال پیش از رحلت این مرد بزرگ، از شهر خود آهنگ حج نمودم و از راه دریا بسوی بیت الله الحرام حرکت کردم. روزی در طبقه‏ زیرین کشتی همیان خود را در گوشه‏ ای خلوت، از کمر باز کردم تا پول خود را شمرده و تنظیم نمایم. همانطور که در حال مرتب کردن پول های خودم بودم به ناگاه چشمم به مردی افتاد که بالای سرم بر طبقه‏ فوقانی کشتی مراقب من بود و پولها و خصوصیات همیان مرا خوب دید می‏زد. همیان را بار دیگر به کمر بستم و سرجای خویش نشستم. پس از ساعتی دیدم از طبقه‏ فوقانی کشتی سر و صدا طنین انداز شد. پرسیدم: جریان چیست؟پاسخ دادند: مسافری سر و صدا به راه انداخته که همیان پول من با این نشانه‏ ها و ویژگی‏ ها به سرقت رفته است و اینک از جانب ناخدای کشتی،گروهی ماموریت بازرسی و تفتیش یافته‏ اند و تصمیم گرفته‏ اند که اگر سارق را با همیان بیابند او را به امواج دریا بیفکنند. هنگامی که دقت کردم، دیدم آن مردک شرور، همه‏ نشانه های همیان مرا به هنگام شمارش پول و تنظیم آن، دید زده و آن را از آنِ خود جا زده است. در کشاکش سختی قرار گرفتم، چرا که همه‏ سرمایه‏ ام به علاوه‏ آبرو و جانم در خطر قرار گرفته بود. هر چه فکر کردم جز گذشتن از مال برای نجات جان و آبروی خود، راه دیگری نیافتم. به همین دلیل به کناری آمدم و همیان را به آرامی از کمر بازکردم و با همه وجود خطاب به امیرمؤمنان علیه السلام گفتم: علی جان! تو امین خدا هستی و من اینک بنده‏ بی پناه خدا، همیان خویش را به تو می سپارم، بگیر و آن را به امواج آبها انداختم. بی درنگ بازگشتم و سرجای خود قرار گرفتم اما غرق در غم و اندوه که حال با دست تهی و بی زاد و پول، چگونه این سفر را به انجام رسانم؟ در این اندیشه بودم که گروه تفتیش با همان عنصر شرور به طبقه‏ زیرین کشتی آمدند و مرا نیز مورد بازرسی دقیقی قرار دادند و چیزی نیافتند. ناخدا به مدعی دروغ پرداز گفت: ما همه‏ مسافرین کشتی و بسته های همراه آنان را بازدید کردیم و چنین چیزی که تو نشانه می‏دهی نیافتیم. چرا این تهمت را به بندگان خدا و زائران بیت الله می زنی؟ آن مردک دروغ پرداز، واماند و رنگ چهره‏ اش به کلی تیره و تار گردید و بسیاری دریافتند که او دروغگو و دزد است پس به او حمله کردند و به کیفرش رساندند. اما این دیگر برای من همیان پول نمی‏شد. من با وضعیت سخت و رقّت ‏باری خود را به مکه رساندم و پس از انجام مناسک و زیارت قبر مطهر پیامبر صلی الله علیه وآله وسلم در مدینه، به سوی عراق شتافتم. در عراق نخست به بارگاه ملکوتی امیرمؤمنان علیه السلام رفتم و گفتم: سالار من! همیانی را که در دریا به شما سپردم اینک سخت بدان نیازمندم، عنایت بفرمایید. و سخت گریستم. شامگاه همان روز بود که در خواب امیرمؤمنان علیه السلام را دیدم که فرمود: برو قم و همیانت را از میرزای قمی تحویل بگیر. از خواب بیدار شدم و از آنچه دیده بودم شگفت زده گشتم. با خود گفتم: من همیانم را بر امواج آبهای دریای عمان افکندم، اینک چگونه آن را در قم از میرزا ابوالقاسم قمی بخواهم؟! آخر من که آن جناب را نمی‏شناسم، او کیست؟ روز دوم به حرم شرفیاب گشتم و با همه‏ ی وجود، همیان را از خودِ امیرمؤمنان علیه السلام مطالبه کردم. در شامگاه همان روز بار دیگر همان خواب را دیدم و همان دستور را شنیدم. روز سوم باز به حرم رفتم و باز، شبِ همان روز امیرمؤمنان علیه السلام را در عالم رویا دیدم که همان دستور را تکرار فرمود. به آن گرامی گفتم: سرورم! میرزای قمی را نمی‏شناسم. فرمود: او مرجع تقلید است و شناخته شده، برو. گفتم: سالار من! اینک چگونه خویشتن را به قم برسانم؟ من که سفر بیت الله را با فقر و تهیدستی و رنج بسیار به پایان برده و چیزی ندارم. فرمود: به بازار برو و با این آدرس و نشان بیست لیره از فلان صراف بگیر و برو. از خواب بیدار شدم و بامداد آن شب به بازار رفتم و طبق آدرس و نشان، مرد صراف را پیدا کردم. او به خوبی مرا پذیرفت و از من دلجویی کرد و پرسید: کاری دارید؟پاسخ دادم:آری حواله دارم گفت: چقدر است؟گفتم: بیست لیره.او مبلغ را به من تسلیم کرد و من شاد و مسرور از دریافت خرج سفر، مقدار سوغات فراهم ساخته و بسوی قم حرکت کردم. پس از رسیدن به شهر قم از منزل میرزای قمی جویا شدم. به من نشان دادند. هنگامی که وارد شدم دیدم که او مشغول تدریس است. پس از پایان درس و رفتن شاگردانش، مرا فراخواند و پرسید: کاری دارید؟گفتم: آری. گفت: بفرمایید. من نیز جریان خویش را از آغاز تا فرجام برای او نقل کردم. او مرا مورد تفقّد قرار داد و گفت: اینک همیانت حاضر است. و خود برخاست و آورد و گفت: نگاه کن، ببین همه چیز درست است؟همیان را دریافت کردم. دیدم شگفتا همان است و هنگامی که گشودم دیدم پولها نیز همانگونه است که در کشتی مرتب نموده و به دریا افکنده بودم. از شور و شعف دست آن مرد بزرگ را بوسه باران ساختم و پس از خداحافظی بسوی قزوین حرکت کردم. در شهر قزوین پس از دید و بازدیدها و رفتن میهمانان، روزی همسرم گفت:راستی شنیده بودم پولت را گم کرده و به زحمت افتاده‏ ای، خدا می‏داند چقدر ناراحتی کشیدم. گفتم: آری و جریان را از اول تا آخر برای همسرم گفتم، باور نمی‏کرد؛ سوگندها خوردم تا پذیرفت، آنگاه گفت: بنده‏ خدا پس چرا آن مرد بزرگ را رها کردی؟! چرا برای خدمت به او و کسب معنویت و کمال نماندی؟! اینک بپا خیز تا به قم و بسوی آن روحانی و عالم وارسته برویم. به تشویق و تحریک همسرم، هر آنچه داشتم به فروش رساندم و با خانواده‏ خویش به سوی قم آمدیم، اما دریغا که پس از ورود به قم، شهر را بسان روز عاشورا یکپارچه غرق در غم و اندوه یافتم. پرسیدم: چه خبر است؟گفتند: عالم ربانی آیة الله میرزای قمی رحلت کرده است. من که در فقدان او احساس کردم زیان جبران ناپذیری کرده و شخصیت محبوبی را از دست داده ‏ام با خود عهد نمودم که تا زنده هستم روز و شب کنار مرقد منوّرش حضور یافته و برای شادی روح بلند و با عظمتش قرآن تلاوت نمایم.

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

Please publish modules in offcanvas position.